Saturday, 18 August 2012

“O people of Afghanistan, Accept from me this humble offering.”

by Orzala

Ninety three years ago, a young and dedicated King, Ghazi Amanullah Khan won his country’s independence from the British Empire and by doing so, he did not only gain a high pride amongst his own country people as a nationalist and saving them from an on-going war with the British. He also gained a high level of popularity in the Muslim world and in colonised countries globally, inspiring many others to follow the model and claim their independence. 

Under the guidance of Alama Mahmud Beg Tarzi, a great intellectual of his time, the rule of King Amanullah laid  foundations of nationhood and state-building. As Senzil K. Nawid (2009) writes, this is when stronger and more practical steps towards creating a vision for nation-building started in Afghanistan: 

“In Tarzi’s view, homeland (watan) and nation were symbiotic. He compared “homeland” to a loving father and a nurturing mother and the nation to the children who are protected and nurtured by it. The survival of one will complete the existence of the other.(*)
Tarzi’s search for statehood and nationality was founded on territorially defined conceptions of the modern nation-state and a geographically distinct and historically unique Afghan nation. He sought to awaken a consciousness that would supersede local parochialism, redefining the meaning of the term “watan,” which traditionally meant merely one’s birthplace. The term watan, he wrote, referred to a territory with fixed boundaries to the north, south, east, and west, separating it from other countries. For Tarzi, it included regions, cities, and villages governed by a single state and a single government. The homeland of the Kabuli, Jalalabadi, Mazari, Laghmani, Konari, Nuristani, Shinwari, Safidkohi, Khosti, Mangali, Jadrani, Kohistani, Kohdamani, Nijrawi, Tagawi, Panjshiri, Ghaznichi, Hazarai, Waziristani, Badakhshi, Herati, Maimanagi, Qataghani, Qandahari, etc, is the same blessed land that we call Afghanistan.(**) The changed meaning of the word ‘watan’ and the portrayal of the whole country as ‘native place’ were integral to Tarzi’s idea that the territory of the state was an indivisible whole. The concept of the unity and indivisibility of the Afghan State, as articulated by Tarzi, appeared early in the reign of King Amanullah in the First Article of the 1923 Constitution, following Afghanistan’s declaration of independence.”(***)

Almost a century since winning independence, Afghanistan is still struggling to find its stability and tranquillity. The only ‘golden era’ or peaceful time in the contemporary Afghanistan was when the world was recovering from the second world war damages.  As intense interference and direct occupations by outsiders as well as increasing level of poverty on the people’s side and corruption and divisions on its leader’s or so called leader’s side have never let Afghanistan to follow the vision that was set by Tarzi as an intellectual father and King Amanullah as the King who won the country’s independence from world superpower of the time.

The decades of war and conflict have put us back into an era where the notion of ‘Watan’ as Tarzi was trying to redefine and envision for Afghanistan is changing back into the restricted and limited definition of ‘birthplace’ or tribal linages by a minority of so called elites who claim to be the gatekeepers of various tribes and communities. It is very much possible that there is an outside interest in keeping on the fire of war and conflict in the country, but there is a huge responsibility over Afghans to return back and learn lessons that history teaches us on how to use our diversity and colourfulness as a strength and strengthen our spot on the global map as a nation.  
The history of this nation is full of lessons to be looked at and learnt from yet, as is common in many other parts of the world, politicians and power holders continue to dominate and rule without looking in the past.  And even trying to ‘delete’ the past from the mind of their  ’followers’ or ‘subjects’.

I found this excellent poem by Allama Iqbal Lahori, ‘the east’s message’ to King Amanullah fascinating in many aspects and decided to leave it here especially for Afghan and regional readers to remind ourselves of what was expected and envisioned for Afghanistan as a nation in the past and how it has been changing in the contemporary era where regional conflicts intensify and attempts are made to fuel more fight, violence and promoting culture of hate and radicalisation even among the locals and ordinary people. Nevertheless, the good news is that Afghans who are not infected by various power holding rival factions and their interests are staying away from such attempts and are still hopeful and united to remain a strong nation. The recent celebrations from a sports hero Rohullah Nikpah & Nisar Ahmad Bahawi to many other smaller occasions in the communities are prove of this fact. 

Happy Independence Day Afghanistan, and let’s wish the dream comes true one day not very late!
Lets read the ‘message from the east’(translated by Hadi Husain) that begins with “O King, son of a King,” says the Poet. “Accept from me this humble offering.”: 
Translated
by
 M.
Hadi
Husain]
 پیام مشرق
ای امیر کامگار ای شهریار
نوجوان و مثل پیران پخته کار
چشم تو از پردگیهای محرم است
دل میان سینه ات جام جم است
عزم تو پاینده چون کهسار تو
حزم تو آسان کند دشوار تو
همت تو چون خیال من بلند
ملت صد پاره را شیرازه بند
هدیه از شاهنشهان داری بسی
لعل و یاقوت گران داری بسی
ای امیر ابن امیر ابن امیر
هدیه ئی از بینوائی هم پذیر
تا مرا رمز حیات آموختند
آتشی در پیکرم افروختند
یک نوای سینه تاب آورده ام
عشق را عهد شباب آورده ام
پیر مغرب شاعر المانوی
آن قتیل شیوه های پهلوی
بست نقش شاهدان شوخ و شنگ
داد مشرق را سلامی از فرنگ
در جوابش گفته ام پیغام شرق
ماهتابی ریختم بر شام شرق
تا شناسای خودم خود بین نیم
با تو گویم او که بود و من کیم
او ز افرنگی جوانان مثل برق
شعلهٔ من از دم پیران شرق
او چمن زادی چمن پرورده ئی
من دمیدم از زمین مرده ئی
او چو بلبل در چمن فردوس گوش
من بصحرا چون جرس گرم خروش
هر دو دانای ضمیر کائنات
هر دو پیغام حیات اندر ممات
هر دو خنجر صبح خند آئینه فام
او برهنه من هنوز اندر نیام
هر دو گوهر ارجمند و تاب دار
زادهٔ دریای ناپیدا کنار
او ز شوخی در ته قلزم تپید
تا گریبان صدف را بر درید
من به آغوش صدف تابم هنوز
در ضمیر بحر نایابم هنوز
آشنای من ز من بیگانه رفت
از خمستانم تهی پیمانه رفت
من شکوه خسروی او را دهم
تخت کسری زیر پای او نهم
او حدیث دلبری خواهد ز من
رنگ و آب شاعری خواهد ز من
کم نظر بیتابی جانم ندید
آشکارم دید و پنهانم ندید
فطرت من عشق را در بر گرفت
صحبت خاشاک و آتش در گرفت
حق رموز ملک و دین بر من گشود
نقش غیر از پردهٔ چشمم ربود
برگ گل رنگین ز مضمون من است
مصرع من قطرهٔ خون من است
تا نپنداری سخن دیوانگیست
در کمال این جنوان فرزانگیست
از هنر سرمایه دارم کرده اند
در دیار هند خوارم کرده اند
لاله و گل از نوایم بی نصیب
طایرم در گلستان خود غریب
بسکه گردون سفله و دون پرور است
وای بر مردی که صاحب جوهر است
دیده ئی ای خسرو کیوان جناب
آفتاب «ما توارت بالحجاب»
ابطحی در دشت خویش از راه رفت
از دم او سوز الا الله رفت
مصریان افتاده در گرداب نیل
سست رگ تورانیان ژنده پیل
آل عثمان در شکنج روزگار
مشرق و مغرب ز خونش لاله زار
عشق را آئین سلمانی نماند
خاک ایران ماند و ایرانی نماند
سوز و ساز زندگی رفت از گلش
آن کهن آتش فسرده اندر دلش
مسلم هندی شکم را بنده ئی
خود فروشی دل ز دین بر کنده ئی
در مسلمان شأن محبوبی نماند
خالد و فاروق و ایوبی نماند
ای ترا فطرت ضمیر پاک داد
از غم دین سینهٔ صد چاک داد
تازه کن آئین صدیق و عمر
چون صبا بر لالهٔ صحرا گذر
ملت آوارهٔ کوه و دمن
در رگ او خون شیران موج زن
زیرک و روئین تن و روشن جبین
چشم او چون جره بازان تیز بین
قسمت خود از جهان نا یافته
کوکب تقدیر او نا تافته
در قهستان خلوتی ورزیده ئی
رستخیز زندگی نادیده ئی
جان تو بر محنت پیهم صبور
کوش در تهذیب افغان غیور
تا ز صدیقان این امت شوی
بهر دین سرمایهٔ قوت شوی
زندگی جهد است و استحقاق نیست
جز به علم انفس و آفاق نیست
گفت حکمت را خدا خیر کیثر
هر کجا این خیز را بینی بگیر
سید کل صاحب ام الکتاب
پردگیها بر ضمیرش بی حجاب
گرچه عین ذات را بی پرده دید
«رب زدنی» از زبان او چکید
علم اشیا «علم الاسماستی»
هم عصا و هم ید بیضا ستی
علم اشیا داد مغرب را فروغ
حکمت او ماست می بندد ز دوغ
جان ما را لذت احساس نیست
خاک ره جز ریزهٔ الماس نیست
علم و دولت نظم کار ملت است
علم و دولت اعتبار ملت است
آن یکی از سینهٔ احرار گیر
وان دگر از سینهٔ کهسار گیر
دشنه زن در پیکر این کائنات
در شکم دارد گهر چون سومنات
لعل ناب اندر بدخشان تو هست
برق سینا در قهستان تو هست
کشور محکم اساسی بایدت
دیدهٔ مردم شناسی بایدت
ای بسا آدم که ابلیسی کند
ای بسا شیطان که ادریسی کند
رنگ او نیرنگ و بود او نمود
اندرون او چو داغ لاله دود
پاکباز و کعبتین او دغل
ریمن و غدر و نفاق اندر بغل
در نگر ای خسرو صاحب نظر
نیست هر سنگی که می تابد گهر
مرشد رومی حکیم پاک زاد
سر مرگ و زندگی بر ما گشاد
«هر هلاک امت پیشین که بود
زانکه بر جندل گمان بردند عود»
سروری در دین ما خدمتگری است
عدل فاروقی و فقر حیدری است
در هجوم کارهای ملک و دین
با دل خود یک نفس خلوت گزین
هر که یکدم در کمین خود نشست
هیچ نخچیر از کمند او نجست
در قبای خسروی درویش زی
دیده بیدار و خدا اندیش زی
قاید ملت شهنشاه مراد
تیغ او را برق و تندر خانه زاد
هم فقیری هم شه گردون فری
ارد شیری با روان بوذری
غرق بودش در زره بالا و دوش
در میان سینه دل موئینه پوش
آن مسلمانان که میری کرده اند
در شهنشاهی فقیری کرده اند
در امارت فقر را افزوده اند
مثل سلمان در مدائن بوده اند
حکمرانی بود و سامانی نداشت
دست او جز تیغ و قرآنی نداشت
هر که عشق مصطفی سامان اوست
بحر و بر در گوشهٔ دامان اوست
سوز صدیق و علی از حق طلب
ذره ئی عشق نبی از حق طلب
زانکه ملت را حیات از عشق اوست
برگ و ساز کائنات از عشق اوست
جلوهٔ بی پرده او وانمود
جوهر پنهان که بود اندر وجود
روح را جز عشق او آرام نیست
عشق او روزیست کو را شام نیست
خیز و اندر گردش آور جام عشق
(****).در قهستان تازه کن پیغام عشق
(*) Seraj-al-Akhbar, vol. 4, no. 20, Jawza 24, 1294/ June 14, 1915, pp. 4-5.
(**)“Din? Dawlat? Watan? Millat? (Religion ? State? Fatherland,?Nation?),” Seraj al-Akhbar, vol. 4. no. 20, Jawza, 24, 1294/ May 30, 1915, p. 4.
(***) Senzil K. Nawid, 2009 – ‘Tarzi and the Emergence of Afghan Nationalism: Formation of a Nationalist Ideology’.
(****)Source for the poem: http://ganjoor.net/iqbal/payam-mashregh/sh1/ [click here if you wanted to see the poem]

--
The writer is a A Human Rights & Civil Society Activist, tweets under @orzala
The original post is available via this link

No comments: